کتاب رمان ایرانی پاییز نفرین شده
قسمتی از رمان...
برام مهم نبود دور و برم چی میگذره.این حالت برای من همیشه پیش میومد.یه بی تفاوتی نسبت به همه چیز.انگار یه بیماری فصلی بود.توی فصل پاییز این حالت برام پیش میومد.انگار میرفتم توی حالت خلسه.نه درس برام مهم بود و نه دوستام.دوست داشتم فقط توی حال خودم باشم و به خودم فکر کنم.انگار که اصلا توی این دنیا نبودم.اما نمیدونم چرا این حالتم برای عماد جالب اومده بود.یکی از پسر های کلاس توی دانشگاه.سر یه کلاس عمومی منو برای بار اول دیده بود و حالا دلش میخواست بیشتر از من بدونه.اما جرئت نکرده بود از خودم بپرسه و به یکی از دوستام متوصل شده بود.
مریم_شیما اون پسره هست که همیشه میاد سر کلاس زبان.یادته هی میگفتیم چه بیکاره که بلند میشه میاد؟!
_خب آره.
مریم_اون هفته اومد سراغم.
مکثی کرد و بهم نگاه کرد.با بی تفاوتی نگاهش کردم و گفتم:بهت درخواست دوستی داد؟
مریم_نه بابا.تو که میدونی من رسوای دانشکده ام با امیر هستم.کسی به من پیشنهاد نمیده.
_خب به من پیشنهاد داده؟
مریم_آره.از کجا میدونی؟
_از بس که تابلوئه.حرفت همین بود؟
مریم_تو چت شده دختر؟همه ی دخترای کلاس دلشون میخواد با اون باشن.
_حوصله این جنگولک بازیا رو ندارم.میخوام برم خوابگاه.
مریم_وایسا ببینم.باز پاییز شد و تو افسردگی فصلیت عود کرد؟
مچ دستمو گرفت و خواست مانع رفتنم بشه که عصبی شدم و محکم دستمو کشیدم...
:نوع فایلPDF
سایز:640 kb
130 تعداد صفحه: