چکیده
شمار کتابها و مقاله هایی که در سالهای اخیر دربارة پراگماتیسم۱ انتشار یافته است و به بازاندیشی دربارة این مکتب و بررسی شاخة جدا شده ای از آن با نام پراگماتیسم نو۲ یا نو پراگماتیسم پرداخته اند، رقم در خور توجهی را تشکیل می دهد. همچنین اندیشمندانی که از سنتهای دیگر فلسفی در جامعه های دیگر هم به پراگماتیسم و پراگماتیسم نو توجه نشان می دهند، یا به بحث دربارة جنبه هایی از آن می پردازند، رو به افزایش اند. در این مقاله ما به بررسی این رویکرد و نحوه گذر از پراگماتیسم به پراگماتیسم نو خواهیم پرداخت.
مقدمه
اندیشمندانی از آمریکا، زادگاه اصلی پراگماتیسم، که به احیا، نقد و اصلاح، یا ایجاد بحثها و گفتمانهای تازه ای در آن پرداخته اند، پرشمار شده اند، به عکس چند دهة پیش که از تنها سنت فلسفی خود روی برمی تافتند و به فلسفه های اروپایی توجه نشان می دادند. این رویکرد از جانب فیلسوفان اروپایی نیز دیده می شود که شاید برجسته تر از بقیه یورگن هابرماس۳ (۱۹۲۹ ـ ) فیلسوف آلمانی باشد. علت این اقبال را باید در زمینه های مختلف جست. شناخت درست این مکتب، به ویژه در جامعه هایی که خود به گونه ای غیرمستقیم و به زعم خود با آن آشنا شده اند، بیشتر ضرورت دارد. این شناخت، به دور از هرگونه پیش داوری و پالوده از تصورات پیشین، برای جامعة ما هم به چند دلیل برای علاقه مندان لازم است.