حرفهایی به جای مقدمه:«.. من از آدمهایی نیستم که وقتی می بینم سریکنفر به سنگ می خورد و می شکند، دیگر نتیجه بگیریم که نباید بطرف سنگ رفت. من تا سرخودم نشکند، معنی سنگ را نمی فهمم. می خواهم بگویم که حتی از خواندن نیما هم، من شعرهای بد خیلی زیاد گفته ام.بهر حال یک وقتی شعر می گفتم، همینطور غریزی در من می جوشید.روزی دو سه تا : توی آشپزخانه ،پشت چرخ، خیاطی، خلاصه همینطور می گفتم چون همینطور دیوان بود که پشت سردیوان می خواندم وپر می شدم وچون پر می شدم وبهر حال استعداد کی هم داشتم ،ناچار باید یکجوری پس می دادم. من هنوز ساخته نشده بودم، زبان و شکل خودم را و دنیا فکری خودم را پیدا نکرده بودم. توی محیط کوچک وتنگی بودم که اسمش را می گذاریم زندگی خانوادگی. بعد یکمرتبه از تمام آن حرفها خالی شدم.محیط خودم را عوض کردم «دیوان» و «عصیان » درواقع دست و پا زدنی ما ...
ادامه مطلب ...