پویا فایل

پویا فایل

پویا فایل

پویا فایل

کتاب رمان مرا به یاد آور

کتاب رمان مرا به یاد آور



قسمتی از رمان...

خلاصه داستان رمان مرا به یاد آور

ستایش دختری است محجوب بدون شناخت در مورد مردان… اما عاشق میشود… در زمانی که حتی فکرش را نمی کند… اما در لحظه مُعود همه چیز از خاطرش فراموش می شود…داستان مرا به یاد آور زندگی عاشقانه یک دخترِ ساده و معمولیست، داستانی ساده و عاشقانه بدون رمز و راز مانند تمام عاشقانه ها پر است از تلخ و شیرین اما بدون معما.

نوع فایلPDF :

سایز:3.49 mb

683 تعداد صفحه:



خرید فایل


ادامه مطلب ...

رمان آریا

دانلود رمان آریا

توضیحات:

قسمتی از رمان...

متاسفم که دیر کردم عزیزم چون شیر را همین چند لحظه پیش از گاوداری آوردند چای را برایت آماده کرده ام اریا به ارامی از پشت میز برخاست و لبخندی زد و گفت :
بیل دوباره تاخیر کرد دایه نگران نباش به خاطر خدا او را سرزنش نکن میدانی که برای چارلز چه قدر دشوار است که کارگری برای دوشیدن و رسیدگی به گاو پیدا کند دایه جواب داد : این روزها سخت می توان کارگر پیدا کرد .حالا برو چایت را بخور امروز عصر کسی امد ؟
اریا به جعبه ای که چند شیلینگ توی ان بود و روی میز قرار داشت اشاره کرد و گفت:
همین طور که می بینی مشتری زیادی نداشته ایم .امروز چهار رهگذر و یک زن و شوهر موتور سوار امده بودند ان زن طوری صحبت می کرد که انگار این خانه به اندازه دو شیلینگ و نیمی که پرداخته بودند ارزش ندارد و ما می بایست شرمسار باشیم که چنین پولی از انها می گیرم
دایه غرید :چه بی شرم .اگر اینجا بودم خودم جواب شان را می دادم اریا خندید .قبلا هم این حرف را از دایه شنیده بود او در این گونه مواقع برخورد خشنی با مشتری داشت اما عملا نظر خاصی نداشت
اریا گفت : ما نباید همین چند مشتری را هم که داریم از خود برانیم با اینکه ان زن حرفهای نا مربوط می زد شوهرش چند کارت پستال خرید پولش را توی کشوی میز گذاشتم .چارلز معتقد است که باید این پول ها را از پول ورودی جدا بگذاریم دایه با دلخوری گفت :فراموش نکرده ام او همیشه پولهای دریافتی را روی هم می گذاشت و دوست نداشت کسی به او بگوید که حسابدار چندان دقیقی نیست اریا در حالی که دستهایش را بالای سرش می برد گفت :
بی فایده است در تمام مدت بعدازظهر فقط شش مشتری داشته ایم . فقط پانزده شیلینگ بیهوده نیست دایه ؟ همین امشب با چارلز صحبت خواهم کرد دیشب به قدری خسته بود که دلم نیامد با حرفهایم نگرانش کنم دایه نصحیت کرد :آریا ی عزیز .بیش از اینکه عجولانه اقدام به کاری کنی قدری تامل کن البته من هم با عقاید تو موافق نیستم.....

pdfنوع فایل

MB1.33سایز:

تعدادصفحه222:

:



خرید فایل


ادامه مطلب ...

کتاب رمان ایرانی همسفر

کتاب رمان ایرانی همسفر

توضیحات محصول

قسمتی از رمان...

سایه بون ماشینو آوردم پایین و عینک آفتابیمو رو صورتم جابجا کردم که کمتر آفتاب تو چشمم بخوره، ولی بازم کارساز نبود و همچنان نور چشمامو اذیت می کرد. صدای ضب ماشینو بلندتر کردم و سعی کردم حواسمو بدم به جاده و اینقدر با نور خورشید کل کل نکنم و اونم هی رومو کم کنه! به خط کشی سفید رنگ جاده نگاه می کردم و تو خیالات خودم غرق بودم که یهو صدای بلند بیتا حواسمو جمع کرد …

نوع فایلPDF :

سایز:2.42 mb

252 تعداد صفحه:




خرید فایل


ادامه مطلب ...

کتاب رمان خاطرات آدم و حوا

کتاب رمان خاطرات آدم و حوا



نام کتاب :خاطرات آدم و حوا نویسنده :مارک تواین

قسمتی از رمان...

ساموئل لنگهورن کلمنز، نویسنده آمریکایی ملقب به «مارک تواین» در ۳۰ نوامبر ۱۸۳۵ در مرز میسوری در روستای فلوریدا با کلبه‌های چوبی پراکنده به دنیا آمد. آدم ، اولین آفریده ی خدا ، به تنهایی در بهشت زندگی میکند تا سر و کله ی حوا ، کسی که او را مزاحم میداند ؛ پیدا میشود. حوا با خصوصیات زنانه اش عرصه را بر آدم تنگ می کند و آدم با اخلاقیات مردانه اش حوا را کلافه. کم کم دست تقدیر این دو را به هم علاقه مند میکند.

خاطرات آدم و حوا عاشقانه ی لطیفی است از اولین زوج آفرینش

:نوع فایلPDF

سایز:455 kb

53 تعداد صفحه:



خرید فایل


ادامه مطلب ...

کتاب رمان ایرانی پاییز نفرین شده

کتاب رمان ایرانی پاییز نفرین شده



قسمتی از رمان...

برام مهم نبود دور و برم چی میگذره.این حالت برای من همیشه پیش میومد.یه بی تفاوتی نسبت به همه چیز.انگار یه بیماری فصلی بود.توی فصل پاییز این حالت برام پیش میومد.انگار میرفتم توی حالت خلسه.نه درس برام مهم بود و نه دوستام.دوست داشتم فقط توی حال خودم باشم و به خودم فکر کنم.انگار که اصلا توی این دنیا نبودم.اما نمیدونم چرا این حالتم برای عماد جالب اومده بود.یکی از پسر های کلاس توی دانشگاه.سر یه کلاس عمومی منو برای بار اول دیده بود و حالا دلش میخواست بیشتر از من بدونه.اما جرئت نکرده بود از خودم بپرسه و به یکی از دوستام متوصل شده بود.
مریم_شیما اون پسره هست که همیشه میاد سر کلاس زبان.یادته هی میگفتیم چه بیکاره که بلند میشه میاد؟!
_خب آره.
مریم_اون هفته اومد سراغم.
مکثی کرد و بهم نگاه کرد.با بی تفاوتی نگاهش کردم و گفتم:بهت درخواست دوستی داد؟
مریم_نه بابا.تو که میدونی من رسوای دانشکده ام با امیر هستم.کسی به من پیشنهاد نمیده.
_خب به من پیشنهاد داده؟
مریم_آره.از کجا میدونی؟
_از بس که تابلوئه.حرفت همین بود؟
مریم_تو چت شده دختر؟همه ی دخترای کلاس دلشون میخواد با اون باشن.
_حوصله این جنگولک بازیا رو ندارم.میخوام برم خوابگاه.
مریم_وایسا ببینم.باز پاییز شد و تو افسردگی فصلیت عود کرد؟
مچ دستمو گرفت و خواست مانع رفتنم بشه که عصبی شدم و محکم دستمو کشیدم...

:نوع فایلPDF

سایز:640 kb

130 تعداد صفحه:



خرید فایل


ادامه مطلب ...

کتاب رمان آسمان آذر

کتاب رمان آسمان آذر



قسمتی از رمان...

ایمان و آذر با هم ازدواج میکنند، دانشگاه قبول میشوند ومجبور به ترک دیار به سمت تهران. هر دوصاف وساده و عاشق هستند.تنها و غریب و صدالبته بی پول! باهم تلاش میکنند و باهم درس میخوانند. اما همه چیزخوب نمی ماند و کم کم آن زندگی ساده وصمیمی تحت تأثیر محیط قرار میگیرد.

:نوع فایلPDF

سایز:2.71 mb

370 تعداد صفحه:



خرید فایل


ادامه مطلب ...

کتاب رمان نقاب عاشق

کتاب رمان نقاب عاشق



قسمتی از رمان

خمیازه ای از خستگی کشیدم. روی زمین نشستم و کفش هایم را در آوردم. صدای داد و بیداد مامانم و آروشا را می شنیدم. حوصله ی جر و بحث های همیشگی آنها را نداشتم. سرم آن قدر درد می کرد که حد نداشت. بند کفشم را در دست گرفته بودم و کفش هایم را در هوا تاب می دادم. انرژی کافی برای بلند شدن نداشتم. دوست داشتم همان جا روی زمین بخوابم. چشم هایم تازه روی هم رفته بود که صدای گریه ی آروشا بلند شد. هق هق کنان می گفت: چرا همه اجازه دارن برن به جز من؟
زیرلب گفتم:
باز شروع شد.
صدای مامانم را می شنیدم که می گفت:
تو مثل اون دخترها نیستی. من از کجا بدونم این دخترها که با تو بیرون می یان چی کارن؟
آروشا بلافاصله جواب نداد. انگار هق هق گریه اش امانش نمی داد. سرم را در دستم گرفتم. آروشا می نالید:
خسته م کردی مامان به خدا!
من زیرلب گفتم:
منم خسته شدم به خدا!
مش رجب به سمتم آمد و گفت:
چی شده آقا؟
نگاهی به او کردم. چشم هایم از خستگی تار می دید. مش رجب باغبانمان بود. از وقتی چشم باز کرده بودم او برایمان کار می کرد. مرا جای پسر نداشته اش دوست داشت. من هم آن پیرمرد خمیده و چشم آبی را دوست داشتم. خمیازه ای کشیدم و گفتم:

هیچی. باز دارن توی سر و کله ی هم می زنن.
مش رجب گفت:
نه آقا! اون رو نمی گم. می گم شما چرا روی زمین نشستی؟
گفتم:
حال ندارم پاشم. تو برو سر کارت. من خوبم.
مش رجب نگاه مهربانش را از من گرفت و به سمت حیاط باصفا و زیبایمان رفت. به زور از جایم بلند شدم. هنوز صدای گریه های آروشا را می شنیدم. با بیحالی وارد خانه شدم. مامانم با عجله به سمتم آمد و گفت:
سلام! نباید توی این دو روز یه زنگ به من می زدی؟ مردم و زنده شدم.
در حالی که تلو تلو خوران به سمت اتاقم می رفتم گفتم:
چیه؟ فکر کردی از بالای کوه افتادم تو دره؟ یا فکر کردی توی جاده چپ کردم؟
مامانم به صورتش چنگ زد و گفت:
خدا نکنه!

نوع فایل :PDF

سایز:29.1 kb

تعداد صفحه:539



خرید فایل


ادامه مطلب ...

کتاب رمان شب بارانی

کتاب رمان شب بارانی


نام کتاب : شب بارانی نویسنده : سوین زمانی

قسمتی از رمان

دزدگیر ماشینو زدمو سوار شدم… ای جان… چه حالی می ده آدم سوار ماشین خودش شه, الان یعنی در پوست خودم نمی گنجیدم….همین طوری با ذوق پشت فرمون نشسته بودمو داشتم ماشینو نگاه می کردم. آخه تازگیا بابا واسم یه آی سی خوشگل سفید واسه تولدم خریده بود … یعنی همین اول کار فکر کنم ماشین داغون شد اینقدر که من باهاش ور می رفتم, داشتم فرمون و اینا رو چک می کردم که با ضربه ای کهبه ماشین خورد دو متر پریدمو سرم خورد به سقف ماشین… آخ مامان سرم! دستمو بردم رو سرم و سرمو مالیدم و در همون حالت سرمو چرخوندم سمت پنجره ماشین, یه نگاه کردم دیدم باراد? و داره هر هر می خنده! قاطی کرده بودما! شیشه ماشین کشیدم پایین و با
عصبانیت گفتم:
– کوفت! زیر خاک بخندی! مرض داری مگه تو؟؟
– آخی آجی کوچولو… ترسیدی؟؟ نتر س کاریت ندارم! آخه تو مگه ماشین ندیده ای؟؟ سوار شدی همین طوری داری ماشینو
می خوری با چشات, درارم قفل کردی, باز کن ببینم…
– حالا اگه باز نکنم چی می شه؟؟
– من که می دونم باز می کنی…
– نمی کنم.
– باشه خودت خواستی…!
و تو یه حرکت ناگهانی دستشو از پنجره ماشین اورد تو سوییچو با یه حرکت برداشت و یه گاز سریع از لپم گرفت و رفت, یه لحظه کپ کردم....

نوع فایل:PDF

سایز:1.25 mb

تعداد صفحه:207




خرید فایل


ادامه مطلب ...

کتاب رمان شیدای من


کتاب رمان شیدای من


قسمتی از داستان

خسته و کوفته دستگیره ی درو چرخوندم و وارد خونه شدم. این جا چقدر شلوغه، چه خبره؟ با هیجان خودمو رسوندم به سارا جون که داشت به یکی از خانم های اون جا یه چیزیو می گفت.
سلام سارا جون، این جا چه خبره؟
برگشت و بهم لبخند زد.
سلام عزیزم کی اومدی؟
همین الان، نگفتین؟
اگه گفتی کی داره میاد؟
یه کم فکر کردم؛ وقتی به نتیجه ای نرسیدم شونه هامو به علامت ندونستن انداختم بالا.
نمی دونم، بگید دیگه.
شاهرخ داره برمی گرده ایران.
تموم تنم یخ کرد. شاهرخ؟ شوکه شدم و فکر کنم سارا جون اینو فهمید.
حالت خوبه شیدا؟
با گیجی سرمو تکون دادم.
ها، آره آره، خوبم.
بعد لبخندی کم جون زدم.
به سلامتی، حتما خیلی خوشحالین؟
آره، پس چی؟ پسرم داره بعد از این همه سال برمی گرده ایران که بمونه پیشمون.
خیلی خوبه سارا جون. امم، من میرم تو اتاقم لباسامو عوض کنم.
باشه عزیزم برو، برای نهار صدات می کنم.
باشه.
کیفمو گرفتم تو دستم و با تنی خسته و فکری مشغول از پله ها رفتم بالا. درو باز کردم و خودمو انداختم تو اتاقم. کیفو پرت کردم یه گوشه و دگمه های مانتومو یکی یکی باز کردم. نشستم رو تختم و ناخودآگاه ذهنم پر کشید به گذشته.

نوع فایل:PDF

سایز:1.70 mb

تعداد صفحه:346



خرید فایل


ادامه مطلب ...

کتاب رمان شرط می بندم



کتاب رمان شرط می بندم


قسمتی از رمان

شرط می بندم…
و حرف آخر اینکه من قول میدم و پای زندگیم شرط می بندم!
سینا و علی با تعجب به من نگاه کردند، انگار حرفهامو باور نداشتن. سینا با اعتراض گفت: ببین متین شرطی میذاری که خیلی سنگینته… حالا بیا روی یه چیز دیگه شرط ببند. من پیشنهاد میکنم رو جیبت شرط ببندی. اینجوری ما هم بیشتر راضی هستیم و زدند زیر خنده…پس منو مسخره میکردند
-ا? ا? ا? بی انصافی نکن سینا…چه کار به جیبش داریم بچه رو، گناه داره همین که عاشق بشه و با اشک و زاری دنبال دختره بدوه ما بهش بخندیم کلیه…
محمد بعد از گفتن این حرف به بقیه چشمکی زد و همه با هم خندیدیم اما خنده اونا منو مصمم تر می کرد که حتما بهشون ثابت کنم….
بحث ما سر عشق و عاشقی بود. گاهی با بچه ها می نشستیم جلوی مغازه بابای سینا که یه سوپرمارکت بزرگ بود و چند تا هم فروشنده داشت پاتوق ما از پنج سال پیش اونجا بود.سینا و علی و محمد از بهترین دوستام بودن . حاضر بودم زندگیمو براشون بدم…همیشه هم با هاشون کل کل میکردم تا سعی کنن حرفهامو از دریچه دید و ذهن من ببینن…که دنیا رو جوری ببینن که من می بینم که کاش این کارو نمی کردم…
– هی متین به چی فکر میکنی؟اگه پشیمون شدی بگو چیز خوردم غلط کردم بره پی کارش ما هم خودمونو میزنیم به خریت که مثلا نشنیدیم.با این حرف سینا جری تر شدم، چشمامو تنگ کردم و گفتم:
– من که سر حرف خودم هستم، عشق احمقانه ترین چیزیه که امروزه آدم بخواد وقتشو پاش بذاره. من خودم از صبح تا شب بیکارم همش با مامان و بابام و خواهر و برادرای قد و نیم قد در گیرم و دعوا دارم به خاطر بیکاریم که همه رو ذله کرده اما با همو وقتی رو که به بطالت میگذره حاضر نیستم پای عشق و عاشقی مسخره بذارم…آدم دست رو هر کسی بذاره چندتا تجربه شکست داشته با این حساب باید بشینه و دل شکسته ترمیم کنه که به دل خودش قالبش کنه اونوقته که حتی خودشم نمیفهمه چه گندی به دلش زده و اصلا حساب کار دل از دستش در میره… من بهتون قول دادم و پای قولم هستم که حتی اگه پای عشق و عاشقی هم برم بازم عاشق نمیشم. شماها بیچاره این که فکر میکنین امروزه چیزی به اسم عشق واقعی وجود خارجی داره، اینقدر در حق این کلمه مقدس ظلم شده که معنی امروزه اش شده “هوس” . اونم یه هوس زودگذر که شده دلیل افسردگی خیلی از کسایی که به جای اینکه وقت عشق و عاشقی شون باشه وقت خاله بازیشونه.به جای شادی و خنده همه نشستن پای رمانهای عاشقانه ای که واسه بچه محصل ها داره کم کم جای کتابهای درسی رو هم میگیره… رمان رو هم بگردی پر از عاشق و معشوقهایی شده که زندگیشون رو واسه هم میدن و زندگی رو فقط تو گفتن دوست دارم خلاصه کردن که مثلا همه چی با گفتن این جمله حل میشه…یه زندگی رویایی که آرزوی هر خواننده ایه…این یعنی چی؟ یعنی فاجعه زندگی ما… ما جونها زندگیمونو باختیم.. رویا هامونو تو رمانها می بینیم، چیزهایی که واسه ما اصل شده هموناییه که تو رمانها نوشتن..واسه همین تحت تاثیر

نوع فایل:PDF

سایز:1.92 mb

تعداد صفحه:290



خرید فایل


ادامه مطلب ...