
کودکی و نوجوانی شبی مهتابی و پرستاره بود ، او در میان چادرهای بر افراشته در دشت قدم می زد ، احساس غریبی داشت ، بسیار اندیشناک بود ، نه بخاطر جنگ فراروی فردا ، از این میدانها سخت تر را نیز گذرانده بود ، خیالش از نیروهایش نیز راحت بود و می دانست آنها بسیار با دقت مواظب شبیخون احتمالی دشمن هستند. از کنار نگهبانان محافظ شب عبور کرد و از محل نگهداری اسبها گذشت و به آرامی ازاردوگاه نیروها و نگهبانان فاصله گرفت . در دشت پر از ستاره قدم می زد و تا بیکرانها را نظاره گر بود ، به دنبال گوشه ای بود تا بنشیند و با آسودگی بیاندیشد ، به آنچه که گذشته است.می خواست پس از سالها خستگی بر گذشته خود مروری کند ، حس عجیبی او را به اینکار وا می داشت ، با خودش می گفت ، چرا این شب ؟ روحش آرام نداشت ، می خواست فکر کند و به گذشته های دور نظر بیافکند شاید خستگی دوران را از تن خسته اش بدور سازد.در همین افکار غوطه و ...
ادامه مطلب ...